برگسون میگوید: «ما حالتهای روحی خودمان را در کنار هم قرار میدهیم تا بتوانیم همگی آنها را با هم ببینیم؛ آنها را نه بر روی یکدیگر، بلکه در کنار یکدیگر میگذاریم، در یک کلام، زمان را به قالب فضا در میآوریم.»
این شدیدترین انتقادی است که برگسون از ادراک آدمی میکند. آدمی با نشاندن گونهای فضای ذهنی به جای پیوستگی وجودش ــ فضایی که در آن لحظات بیآنکه در هم بلغزند کنار هم قرار میگیرند ــ تمایل دارد که این پیوستگی را از بین ببرد. در اندیشه برگسون، لزوم از میان برداشتن این «فضا» و بازگشت شهودی به زمان ناب، به آوای زمزمهواری که به یاری آن وجود آدمی سرشت بیامانْ متغیر خود را بر ذهن آشکار میسازد، از همین جا ناشی میشود. این نکته درخور درنگ است که کسی که غالبا او را شاگرد برگسون دانستهاند، نظرگاهی کاملاً مخالف ــ بیگمان بدون آنکه خود نیز بداند ــ برگزیده است. اگر اندیشه برگسون پرده از فضامند شدن زمان برمیدارد و آن را نفی میکند، پروست نه تنها چنین چیزی را میپذیرد، بلکه با آن زندگی میکند و به چنان درجه والایی میرساندش که در نهایت یکی از بنیانهای هنرش میشود. موضوع اثر پیش رو همین است. در نقطه مقابل کنار هم نشینی نادرست و فضای ذهنی که برگسون آن را محکوم میکند، کنار هم نشینی شایسته و فضایی زیباشناختی وجود دارد که در آن لحظهها و مکانها با چیدمان خود، اثر هنری را شکل میدهند: مجموعهای قابل ستایش و یادآوری.