به محض اینکه هوا آنقدر روشن شد که توانستم بیرون را ببینم، دوباره فرار کردم. اینبار یادداشتی برای بابا و مامانم نوشتم و گذاشتم روی تختم تا اگر درِ اتاقم را باز کردند که سری بزنند، آن را ببینند. چند تکه گرانولا و یک بطری آب برداشتم و گذاشتم توی کولهام.
از اتاقنشیمن دویدم بهطرف در که کارلی گفت: «پیپ؟» کارلی توی پارک بازیاش تلویزیون تماشا میکرد. حدس زدم که مامان بیدار شده و دوباره رفته بخوابد. خب، شنبه بود.
کارلی پوشکش را درآورده بود و آن را تکهتکه میکرد. ایستادم و تکههای پوشک را جمع کردم و یکی دیگر پایش کردم. آهسته گفتم: «این رو دیگه تیکهتیکه نکن، کارلی. همهجا رو کثیف میکنه.» انگشتش را روی لبش گذاشت و صدای هیس درآورد و سر تکان داد. بعد دستهایش را دراز کرد. «پیپ؟» میخواست با من بیاید.
جواب دادم: «امروز نه، کارلی.» دستهایم را بههم چسباندم و صدای فشفش درآوردم. «اون بیرون یهعالمه مار هست، مارهای بزرگ.» وانمود کردم که دستهایم فکهای مارند و او غشغش به خنده افتاد. کنارش ماندم و باهاش بازی کردم، بعد شنیدم که دری آنطرف خانه جیرجیر کرد و باز شد. میدانستم اگر بمانم، مجبور میشوم از کارلی مراقبت کنم و تمیزش کنم. شروع میشد، برنامهی همیشگی شنبهها.
دست تکان دادم و گفتم: «بایبای.» و آرام از روی فرش رد شدم.
شب قبل، دنبال پوتین کهنهام گشته بودم، پوتینی که یکسالونیم پیش بابا برای برنامهی ناموفق سه هفته پیشاهنگی خریده بود؛ آن را توی یکی از کارتنهای بازنشده پیدا کردم. گذاشته بودم توی هال جلویی پشت تاب کارلی. از در که رفتم بیرون پوتین را پایم کردم. کمی پاهایم را اذیت میکرد، ولی برایم مهم نبود. امیدوار بودم که ضدآب باشد.
از روز پیش سریعتر رفتم، چون میدانستم به کجا میروم. یا دستکم میدانستم که از کجا شروع کنم.
ایندفعه مار آنجا نبود. به بوتهای که فکر میکردم همانی بود که مار زیرش خزیده بود، نگاه کردم. برای لحظهای خیال کردم که ظاهر شد.
نه. مار واقعی بود، واقعیتر از خیلی چیزهای توی زندگیام، بازیهای ویدئویی، کتابهای تصویری و کارهای اجباری.
رفتم سمت لبهای که قبلاً ایستاده بودم و با دقت به دره نگاه کردم. مثل دیروز بهنظرم عجیب نیامد. احساس نکردم که چیزی تماشایم میکند.