چیزی در سرم مانند طبل کوبیده میشد و در حالی که پلهها را به سمت درِ خانۀ همسایهام بالا میرفتم، دستهایم میلرزیدند. همچنان که منتظر بودم پاسخ بدهد، از بالای شانهام به خیابان تاریک نگاه میکردم. به نظرم نزدیک ساعت چهار بامداد بود، و کمی طول کشید و کلی در زدم تا بیدارش کنم. صدای قدمهای سنگین خانم جانسون را که از پلهها پایین میآمد شنیدم و وقتی لای در را باز کرد، میشد در چهرهاش ترس و حیرت را دید. اما با دیدن من در لباس خوابم و با سر و صورت خونی که از ترس خودم را جمع کردهبودم، در یک آن حالت چهرهاش عوض شد. زنجیر پشت در را باز کرد.
«اوه خدای من! چی شده؟»
«دزد اومدهبود.»
حرف زدن سخت بود. نمیدانم به علت هوای سرد پاییز بود یا آن ضربۀ روحی، اما با تشنج میلرزیدم و دندانهایم به اندازهای محکم بههم میخوردند که در ذهنم برای لحظهای با هراس تصویر خردشدن آنها را میدیدم. این افکار را رها کردم.
با دلواپسی گفت: «صورتت داره خون میآد! اوه خدایا! بیا تو، بیا تو.»
مرا به سمت اتاق نشیمنِ آپارتمان کوچکش که با فرشهای طرح ترنج پوشیدهشده و تاریک و خیلی هم گرم بود راهنمایی کرد. در آن لحظه آنجا حکم پناهگاهی را داشت.
به مبلِ راحتیِ مخملِ قرمزی اشاره کرد و گفت: «بشین، بشین.» سپس با صدای قرچقروچی بر روی زانو نشست و شروع کرد به وَر رفتن با آتشدان گازی. گاز بیرون زد و آتش گرفت. در حالی که دوباره بر روی پاهایش بلند میشد، احساس کردم دمای هوا یک درجه بالاتر رفت. «الان برات چای گرم درست میکنم.»
«راستش، خوبم خانم جانسون. به نظر شما...»
اما او با اخم سرش را تکان داد. «وقتی ضربهی روحی بهت وارد شده، هیچی مثل یه چای داغ و شیرین نیست.»
بنابراین، نشستم. دستهای لرزانم به دور زانوهایم چفت شدهبود. او به سمت آشپزخانۀ کوچکش رفت و با دو لیوان در یک سینی بازگشت. نزدیکترین لیوان را برداشتم، جرعهای نوشیدم و گرمای لیوان زخم روی دستم را به درد آورد. آنقدر شیرین بود که طعم خون توی دهانم را که با آن قاطی شد حس نکردم که به گمانم خودش نعمتی بود.
خانم جانسون چیزی نخورد، بلکه فقط مرا تماشا کرد. پیشانیاش از نگرانی چین خوردهبود.
با لکنت گفت: «اون.. اون بهت آسیب رسوند؟»