لوک واتسون پسری کاملاً عادی بود و مثل بقیهی بچههای همسن و سالش زندگی میکرد، تا جشن تولد ده سالگیاش، زمانیکه به یک گرگنما تبدیل شد. بعد از تغییر شکل او برای بار دوم، لوک و خانوادهاش توسط سازمان دولتی کنترل زندگیهای نامعمول (سازمان) مجبور به نقل مکان به خیابان وحشت شدند؛ جایی که ارواح و هیولاها و زامبیها و موجودات عجیب و غریب زندگی میکردند.
لوک خیلی سریع به زندگی در آنجا عادت کرد و با کلوئهفار (یک مومیایی جسور و ماجراجو) و رسوسنگتیو (پسر خونآشامهای همسایهی دیوار به دیوارشان) دوست شد.
او توانسته بود دندان نیش یک خونآشام، یک بطری از خون جادوگر، قلب یک مومیایی، گوشت یک زامبی و جمجمهی یک اسکلت را بهدست بیاورد...
حالا فقط یک یادگاری باستانی باقی مانده بود که لوک پیدا کند؛ اما برای پیدا کردنش باید پرده از یک راز بسیار بزرگ از گذشتهی خانوادهاش برمیداشت...