در گوشه مزرعه، روبروی جاده، در مزرعه کوچک بالادست، یک درخت بلند گلابی قامت راست کرده بود که شکل فوارهای ناصاف و ناهموار بود. این درخت شاخههای پوسیده و بیبرگ و بار زیادی داشت و فقط بر همان شاخههای سالمِ باقیماندهاش هنوز میوه میرویید؛ گلابیهای زیاد، با اینکه هنوز درست نپخته بودند، یکییکی از شاخهها میافتادند. تراکتور را زیر سایه درخت، روی علفهای لبریز از میوههای خوشمزه و کرمزده، پارک کردم.
من و ریچارد با هم از جاده پایین رفتیم. روپوش کار پدرم، موقع راه رفتن، به نظرم خیلی خشک و سفت شده بود، و کف دستانم که میخاریدند، از تماس طولانی با فرمان لاستیکپوش و داغ تراکتور، خاکستریرنگ شده بودند و همه چیز به چشمم حناییرنگ میآمد ــ و همه این احساسات برایم تسلیبخش بودند، نشانهای که ثابت میکرد واقعا کاری انجام شده است، حسی که کار و شغل واقعیام هرگز آن را نثارم نمیکند. از ریچارد پرسیدم: «پیادهروی چطور بود؟»
«جالب. یه موشخرما دیدیم، و یه نوع توکای کمیاب. مادرتون اسم همه چیزو میدونه.»
«همونطور که تو اسم همه بازیکنای تیم یانکی رو میدونی.»
«بله، اما اون اسامی توی روزنامهها چاپ میشن.»
«این تفاوت قضیهست. گمونم مادرم در مورد طبیعت کتابایی داره که اگه خواستی، میتونی ازش خواهش کنی اونا رو بهت قرض بده.»
«باشه.»
«هیچ وقت نمیتونستم اون عکسا رو دقیقا با موجودای واقعی تطبیق بدم. شکل ایدئال در مقابل شکل واقعی.»
«این یه مشکل فلسفیِ خیلی قدیمیه.»
«شایدم عکسای آشغال و بهدردنخور.»
«امروز صبح توی اون مجموعه داشتم یه چیزی در مورد جهشیها میخوندم، این کلمه مخفف موجودات جهشیافته است. یه جنگ اتمی اتفاق افتاده ــ»
«دوباره؟»