پنجشنبه اولین جنازهام را دیدم. امروز یکشنبه بود و کاری نبود بکنم. هوا گرم بود. هیچوقت همچو هوای گرمی توی ایرلند سراغ نداشتهام. حوالی ظهر تصمیم گرفتم قدمی بزنم. جلو در ایستادم، مردد. مطمئن نبودم کدام طرف بروم، چپ یا راست. چارلی آن طرفِ خیابان بود، زیر یک ماشین. لابد پاهام را دیده بود آخر هوار زد «حال و احوال چطوره؟» هیچوقت برای همچو سؤالهایی جوابهای آماده ندارم. چند لحظه توی سرم کلنجار رفتم و گفتم «چطوری، چارلی؟» سینهخیز بیرون آمد. آفتاب صاف میتابید طرفم و چشمم را میزد. دستش را سایبان چشمهاش کرد و گفت «حالا کجا داری میری؟» باز جوابی نداشتم. یکشنبه بود، کاری نبود بکنم، هوا خیلی گرم بود...