اسمیترز: (محکم او را گرفته، باخشونت) آروم! تکون نخور، مرغکم. حالا که گرفتمت، دیگه نمیتونی خلاص شی.
زن: (که میبیند تقلا بیفایده است، بهشدت اسیر وحشت میشود، فرومینشیند و با التماس زانوهای او را میگیرد.) بهش نگین! بهش نگین آقا!
اسمیترز: (با کنجکاوی زیاد) نگم بهش؟ (بعد تحقیرآمیز) اوه، منظورت اعلیحضرت قدرقدرته. حالا ماجرا چیه؟ میخوای چی کش بری؟ فکر کنم یه چیزهایی هم زدی. (شلاق خود را با منظور به بقچهی بندیل او میزند.)
زن: (سرش را باشدت تکان میدهد.) نه، من هیچی ندزدیدم.
اسمیترز: دروغگوی کثافت! پس بگو اینجا چه خبره. باید جالب باشه، امروز صبح که پاشدم، بوش رو تو هوا شنیدم. شما سیاهها دارین یه کلکی سوار میکنین. اینجا مثل یه گور کوفتی شده. خدمه کجان؟ (زن با ترشرویی سکوتش را حفظ میکند. اسمیترز شلاقش را تهدیدکنان تکان میدهد.) اوه، حرف نمیزنی، درسته؟ بهت نشون میدم که چی به چیه.
زن: (قوز کرده) میگم، آقا. نزنین. رفتن، همهشون رفتن. (اشارهی سریعی به تپههای دوردست میکند.)
اسمیترز: گریختن. بهطرف تپهها؟
زن: بله، آقا. اعلیحضرت امپراتور... پدر کبیر. (با حرکتی ساختگی و سریع پیشانی بر خاک میمالد.) اعلیحضرت بعد از غذا خوابیدن. اونوقت اونها رفتن، همه رفتن. من پیرزنم. فقط من موندم. من هم داشتم میرفتم.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 374.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 90 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۰۰:۰۰ |
نویسنده | یوجین اونیل |
مترجم |