بعد از صبحانه به توبیاس میگویم که میروم قدم بزنم اما در عوض مارکوس را تعقیب میکنم. انتظار دارم که به خوابگاه مهمانان برود اما از کشتزار پشت سالن غذاخوری میگذرد و به درون تصفیه خانه آب قدم میگذارد. مردد روی پله اول میایستم. واقعاً میخواهم این کار را انجام دهم؟
از پلهها بالا می روم و از میان دری میگذرم که مارکوس آن را پشت سرش بست.
تصفیهخانه کوچک و در واقع فقط اتاقی است که چندین دستگاه بزرگ در آن قرار دارد. آنطور که متوجه شدم برخی از این دستگاهها آب کثیف را از سایر مجموعه میگیرند، برخی آن را تصفیه میکنند، سایر دستگاهها آن را آزمایش و آخرین دستگاه دوباره آب زلال و تمیز را به مجموعه برمیگرداند. سیستم لولهکشی کاملاً خاک گرفته است به جز یکی که روی زمین قرار دارد و آب را به نیروگاه برق نزدیک حصار میفرستد. این نیروگاه، برق تمام شهر را تأمین و از ترکیب انرژی باد، آب و خورشید استفاده میکند.
مارکوس نزدیک دستگاههای تصفیهکننده آب میایستد. جایی که لولهها شفافند. میتوانم جریان آب قهوهای رنگی را که در لولهای درون دستگاه ناپدید میشود و از طرف دیگر زلال و تمیز بیرون میآید، ببینم. هر دوی ما عمل تصفیه را نظاره میکنیم و برای من سؤال است که آیا او نیز به همان چیزی فکر میکند که میاندیشم یا نه: اینکه چقدر خوب میشد اگر زندگی اینگونه عمل میکرد، کثیفی و پلیدی را از زندگی ما جدا میکرد و ما را به دنیایی زلال و تمیز میفرستاد. اما طوری مقدر شده که برخی پلیدیها به راحتی از بین نرود.
به پشت سر مارکوس خیره میشوم. باید همین الان اقدام کنم.
همین الان.
با صدایی گرفته میگویم: «حرفای اون روزت رو شنیدم.»
مارکوس به سرعت سرش را میچرخاند و میگوید: «داری چی کار میکنی، بئاتریس؟»