صبح روز بعد، اتزیو و یوسف در حالیکه در محوطهی پایگاه اسسینها نشسته و روی نقشههای پهنشده روی میز خم شدهبودند، حرکت بعدیشان را طرحریزی میکردند. در ذهنشان تردید نداشتند که پیکهای معبدیونِ مصیف، اگر تابه حال به شهر نرسیده بودند، خیلی زود میرسیدند و احتمالاً باید انتظار حملهی همهجانبهی معبدیون را میکشیدند.
اتزیو به فکر فرو رفت. «سازمان شوالیههای معبد مثلِ "هیدرا" ه. یه سرش رو بِبُری، دوتا دیگه در میآره.»
- مرشد، در رُم اینطور نشد. خودت ترتیبش رو دادی.
اتزیو ساکت ماند. با انگشت شست روی لبهی چنگتیغهای کشید که سرگرم روغنکاریاش بود. «یوسف، این سلاح چشمم رو گرفته. برادرانم در رُم میتونن از اینا بین تجهیزاتشون استفاده کنن.»
یوسف جواب داد: «ساختن نمونه از روش اونقدرا هم سخت نیست. فقط از ما هم اسم ببرید.»
اتزیو گفت: «به تمرین بیشتری نیاز دارم.» و نمیدانست که خیلی زود فرصتش را خواهد داشت، چون درب رو به خیابان قبل از آنکه عزیزه فرصت رسیدن به آن را داشته باشد، ناگهان باز شد و کاظم، یکی از ستوانهای یوسف، به داخل شتافت.
- یوسف بِی، سریع بیایین!
یوسف فوراً روی پا ایستاد. «چه خبر شده؟»
- از دو طرف به ما حمله شده! به مخفیگاهمون در گالاتا و بازار بزرگ حمله شده!
یوسف با خشم گفت: «هیچوقت تمومی نداره. هرروز همین خبر ناگوار.» به سمت اتزیو برگشت. «آیا این همون حملهی بزرگیه که از اون میترسیدی؟»
- نمیتونم مطمئن باشم اما باید جلوش رو گرفت.
- البته. اشتهای شمشیربازی داری؟
- گمونم جوابش رو میدونی. کاری رو که باید، انجام میدم.
- چه شریف! زمونش شده واقعاً از چنگتیغهات استفاده کنی! بزن بریم!