بر فراز تپه، مهرآیین نفس بلندی کشید و گفت:
«سخت نگیر، میفهمم چی میگی. سیاوش که جوونه و قلب پاکی داره، آقا حسن هم تیپ مردمیه، کار از جای دیگه لنگه. حالا که هر چار تا از سرما میلرزیم و گرسنگی رُسمونو کشیده و وضعیتی مث هم داریم.»
شب میان درهای سرازیر شدند. تا آنجا گفتگویی پیش نیامد. در آن سوی بیشه، آبادی به کوه بلندی تکیه داده و از برخی بامها ستونهای دود بالا میرفت که بوی زندگی و اتاق گرم میداد. فرمانده گفت:
«حرکت کنیم!»
از لابلای درختان گذشتند. کناره جویباری را پیش گرفتند و از روی پُلی چوبی عبور کردند. سگی پارس کرد و سگهای دیگر پاسخ دادند. پنجرهای گشوده شد و چشمان دهقان پیری روی آنها خیره گشت. دهقان باشتاب پنجره را بست و پرده پشت آن را کشید. کلید برق را زد و پنجره در تاریکی فرو رفت. فرمانده به زمین برفگرفته تُف کرد. در چشمان سالار پرتوِ سردی درخشید. چند گام بالاتر زنگ در تازهساز خانه دو آشکوبهای را به صدا در آوردند. سگی که خودش را روی بام کاهدانی رسانده بود بهشدت پارس میکرد و از لابلای دندانهایش کف میریخت. مردی بلندقد و پالتو بر دوش توی مهتابی پیدا شد. دهانش نیمهباز گردید که بپرسد: «کیه؟» اما با دیدن آنها هراسان برگشت و چراغ خانه را خاموش کرد. سالار گفت:
«بیا به خاطر اینا خودتو به کشتن بده! دهقان همینه: منفعتطلب و بُزدل و ریاکار.»
مهرآیین گفت:
«میترسن، لابد زخم خوردهن!»