پیپی بچهی خیلی عجیبی بود. عجیبترین چیزی هم که داشت، قدرتش بود. درست مثل پهلوانها. همهی دنیا را میگشتی، یک پلیس را هم پیدا نمیکردی که به اندازهی پیپی قوی باشد. اگر میخواست میتوانست یک اسب را از جا بلند کند. که خیلیوقتها هم میخواست. همان روزی که آمده بود ویلای ویلهکولا، با چند تا از سکههای طلا برای خودش یک اسب خریده بود. همیشه دلش میخواست یک اسب داشته باشد و حالا توی ایوان یک اسب داشت. عصرها بعد از اینکه در ایوان قهوه مینوشید، اسبش را با دست بلند میکرد و به باغ میبرد.
کنار ویلای ویلهکولا، خانهی دیگری هم بود. در آن خانه پدر و مادری زندگی میکردند که، یک پسر و یک دختر داشتند. اسم پسر «تومی» بود و اسم دختر «آنیکا». هر دو بچههای مهربان، مؤدب و حرف گوشکنی بودند. تومی هیچوقت ناخنش را نمیجوید و همیشه هر کاری که مادرش میخواست، انجام میداد. آنیکا اگر جواب نه میشنید، هیچوقت غر نمیزد و همیشه مراقب بود تا پیراهن کتان پر زرق و برق اتوکشیدهای که به تن میکرد، کثیف نشود. تومی و آنیکا با هم در باغ بازی میکردند، اما دلشان همیشه یک همبازی میخواست. وقتی پیپی هنوز با پدرش در دریاها میگشت، آنها بیشتر وقتها به نردهها تکیه میدادند و به هم میگفتند: «چقد مسخرهست که کسی نمییاد تو این خونه! یه نَفَر باید اینجا زندگی کنه، یه نَفَر که بچه داشته باشه.»
در آن غروب زیبای تابستانی، وقتی پیپی برای اولین بار در آستانهی ویلای ویلهکولا ظاهر شد، تومی و آنیکا خانه نبودند. یک هفتهای پیشِ مادربزرگشان رفته بودند. برای همین خبر نداشتند که کسی در ویلای همسایه ساکن شده، و وقتی اولین روز پس از بازگشت دم در خانه ایستاده بودند و خیابان را تماشا میکردند، هنوز نمیدانستند که یک همبازی در همسایگیشان زندگی میکند. ولی همان موقع که ایستاده بودند و فکر میکردند که چه کار بکنند و آیا امروز اتفاق خوبی میافتد و بهشان خوش میگذرد، یا از آن روزهای بدی میشود که هیچ خوش نمیگذرد؟ درست همان موقع درِ ویلای ویلهکولا باز شد و دختر کوچکی از آن بیرون آمد. عجیبترین دختری که تومی و آنیکا تا آن روز دیده بودند، پیپی جوراببلند بود که داشت برای قدم زدن صبحگاهی بیرون میرفت.