وقتی اون یادداشت رو از دفتر مدیر مدرسه آوردند سر کلاس، حواسم به درس نبود. آخه من و هکتور توی یک شهر ساحلی زندگی میکنیم. امّا اون طرفِ آب، کشور دیگهای هست که ساختمونهاش اونقدر قد میکشن تا بومشون بره وسط ابرها. همونجایی که آفتاب تِکنیکالِر میتابه. همونجایی که زندگی ته رنگینکمون زندگی میکنه. برام مهم نیست بهمون چی میگن، چون خودم اینها رو توی تلویزیون دیدم. مردمش توی خیابون میرقصند، حتّی زیر بارون آواز میخونند و موقع خوندن هم دور یک تیر چراغ برق میچرخند.
اینجا عصر تاریکیه. ما آواز نمیخونیم.
امّا از وقتی که هکتور و خانوادهاش ناپدید شدند، این بهترین خیالبافیام بود. اغلب سعی میکردم به هکتور فکر نکنم. در عوض، ترجیح میدادم تمرکز کنم و خودمو توی همون سیارهای مجسّم کنم که من و هکتور با هم اختراع کرده بودیم. سیارهی جونیپِر. بهتر از این بود که مدام غصّهشو بخورم و از نگرانی اینکه چه بلایی سرش اومده، دق کنم. منتها خیلی وقت بود که خیالبافیای به این باحالی نداشتم. انگار که هکتور واقعاً دوباره کنارم بود. با یکی از اون کادیلاکهای گندهی به رنگ بستنی رفته بودیم گردش. انگار که بوی چرم توی دماغم پیچیده بود. بوی روکشِ چرمِ صندلیهای آبی روشنِ آسمونیاش. هکتور روی صندلی عقب نشسته بود، من هم جلو، شیشه رو پایین کشیده بودم، یک دستمو روی زهِ کُرُمِ پنجره لم داده بودم، اون یکی دستم هم روی فرمون بود و داشتیم برمیگشتیم خونه که توی آشپزخونهای که از تمیزی برق میزد، پشت میزی با رومیزی شطرنجی و رو به باغچهای که انگار چمن مرتّبش رو جارو برقی کشیده بودند، بنشینیم و کروکاکولا سر بکشیم.
درست همون وقت بود که فکر کردم انگار آقای گانِل اسم منو صدا میزنه و میگه: «استندیش تردول، باید بری دفتر و خودتو به مدیر معرّفی کنی.»