هر سه از پنجره بالا رفتند و وارد خانه شدند. کلوئهفار کلاه بالاکاوا (کلاهی کشی که سر و گردن را میپوشاند و فقط سه تا سوراخ برای دو چشم و بینی دارد) را از سرش بیرون آورد. او که به نفسنفس افتاده بود، گفت:
- نمیتونم تو این کلاه نفس بکشم.
رسوس نگتیو هم کلاه بالاکاواش را از سرش برداشت و سریع شنل خونآشامیاش را کشید که لای پنجره گیر نکند و آهسته گفت:
- چطور میتونی این حرفا رو بزنی؟ فقط با یه کلاه بالاکاوا... در صورتی که تو فقط یه مومیایی هستی که سر تا پات باندپیچی شده.
کلوئه گفت:
- حرفت درسته اما این باندهای مومیایی جلوی دماغ و دهنم رو که نگرفته!
سومین نفر لوک واتسون پوشش دور سرش را برداشت و به کناری انداخت و گفت:
- میشه شما دو تا حرف نزنید؟
و ناگهان و بیمقدمه گفت:
-یادتون رفته که باید بدون سر و صدا و بیدارکردن کسی کارمون رو انجام بدیم؟
رسوس گفت:
- هنوز نمیدونم چرا تا صبح نمیتونیم منتظر بمونیم و خیلی ساده از کرودلیها اجازه بگیریم تا بریم به انبار یا طبقه پایین. آخرین بار بهمون اجازه دادن.
لوک گفت:
- ما بهخاطر این قضیه الان اومدیم که هر چی آدمای کمتری در مورد نقشهمون بدونن بهتره.