حسنِ یوسف، حسنِ یوسفهای باوفای من. بغلتان زدهام و همهجا باهام بودهاید، از اتاقم تا آن دخمه و از دخمه تا اینجا. چند سال؟ آب میدهم بهِشان، بِهِتان، که بخورید و بیاشامید و سیراب شوید، دوستهای خوبِ من!
هوم. اصل یعنی همین. همین تلخی و گسیِ خوب. بخورید، حسنِ یوسفها. شما آب بخورید. برگها را اینور و آنور میکنم. هی نگاه میکنم که خاکی نباشند. غصهشان نباشد. مامان همیشه عاشق حسن یوسف بود. آن موقع احمد میآمد و باغچهها را راست و ریس میکرد. مامان با همان پیراهنهای بلند و سفید، از روی ایوان اتاقش، نگاه میکرد به شخم زدن احمد و آب دادن و هرس کردن و کود پاشیدنش پای درختها و بوتهها.