لوک واتسون با حالتی اخمآلود به ستون فقرات درازی که روی علفها افتاده بود، خیره شد. او برای تمرکز اخم کرده بود. درس زیستشناسی مدرسهی قبلیاش هرگز شباهتی به این نداشت. دکتر اسکالی پرسید:
- خُب؟ میتونی نشون بدی که قطعهی کمری از کجا شروع و کجا تموم میشه یا نه؟
خلاصه، لوک گیج شده بود و نمیدانست که آیا روبهرو شدن با یک اسکلت که باید آن را سَرهَم میکرد، او را بیش از حد غافلگیر کرده است یا اینکه آن ستون فقرات جداشده مال خود معلم بود و او آن را بررسی میکرد، حیرتزدهاش کرده است.
از وقتی که به خیابان وحشت آمده بود، این نوع غافلگیریها برایش تکراری و عادی شده بود و حالا هیچ یک از وقایع به نظرش عجیب نمیآمد.
روشنایی روز، بعد از یک قرن، تازه برگشته بود...