آکوس با توجه به لحن پدرش میدانست که از مادر در مورد غیببینیهایش میپرسید. هر سیاره در کهکشان، سه پیشگو داشت: یکی در حال عروج، دیگری نشسته بر تخت مثل مادرشان؛ و آن دیگری در حال سقوط. آکوس دقیقاً نمیفهمید این یعنی چه، فقط میدانست جریان، آینده را در گوش مادرش زمزمه میکرد و نیمی از مردمی که با مادر روبهرو میشدند مبهوت او بودند.
مادر گفت: «ممکنه چند روز پیش خواهرت رو دیده باشم؛ اما شک دارم بخواد چیزی بدونه.»
- اون فقط حس میکنه با آینده باید با احترامی که شایستهاش هست برخورد کرد.
چشمان مادرشان به ترتیب آکوس، آیجا و سیزی را ازنظر گذراند. درنهایت گفت: «فکر کنم از وصلت با یه خونوادهی نظامی، همین گیرم میاومد. شما میخواید به همهچیز نظارت بشه، حتی به موهبت جریان.»
پدرشان گفت: «متوجه هستی که من گند زدم به توقعات خونوادهام و تصمیم گرفتم یه کشاورز بشم، نه یه کاپیتان نظامی؛ و خواهرم منظوری نداره، فقط عصبی میشه. همین.»
مادرشان گفت: «هوووم.» انگار این تمام قضیه نبود.
سیزی شروع به زمزمهی آهنگی کرد که آکوس قبلاً شنیده بود؛ اما نمیدانست کجا. خواهرش از پنجره بیرون را نگاه میکرد و به جروبحث توجهی نشان نمیداد؛ و چند دقیقهی بعد، بحث پدر و مادرشان خاتمه یافته و فقط صدای زمزمهی سیزی باقی ماند. پدرشان دوست داشت بگوید سیزی حس خاصی به همراه داشت. یک حس آرامش.
معبد از درون و بیرون روشنشده و یکرشته فانوس که از مشت آکوس بزرگتر نبودند بالای طاق ورودی آویزان بود. همهجا شناورها دیده میشدند، نوارهایی از نور رنگی به دور شکم برجستهشان بستهشده و دستهدسته در کنارهی تپه پارک شده بودند یا به دور گنبد میچرخیدند تا جای فرود پیدا کنند. مادرشان تمام مکانهای مخفی اطراف معبد را میشناخت؛ بنابراین کنجی تاریک در کنار تالار غذاخوری را به پدرشان نشان داد و آنها را خیلی سریع به سمت دری راهنمایی کرد که مجبور بود آنرا با دو دستش باز کند.