هیچ دریچه و چهارچوبی با نور آبی نبود، هیچ شیطانی نبود و هیچ خاطرهای از آنچه اتفاق افتاده بود؛ درست وقتی را که به دنبال آن موجود قلب-ماری، داخل آن نور آبی رفته بودم، یادم نمیآمد.
متوجه شدم که چند روزی گم شده بودم. مادر و پدرم فکر میکردند که من را دزدیدهاند یا بیرون از خانه آنقدر پرسه زده بودم که گم شدهام. پلیس دنبالم گشته بود. آنها عکسم را در روزنامه چاپ کرده بودند و از همهی کسانی که من را میشناختند، سؤال پرسیده بودند. آنها حسابی ترسیده بودند. مادر فقط گریه میکرد و میگفت که فکر کرده که من مردهام. او قبلاً یکی از بچههایش را از دست داده بود.
آنطوری که مادرم به من میگفت بچه، دوست نداشتم ولی آنموقع وقت درست کردن غلطهای مادرم نبود!
اصلاً یادم نمیآمد که چه اتفاقی افتاده بود. فقط یادم بود که درون آن نور آبی رفته بودم و فقط تا همانجا یادم بود. بعد از آن هیچی...