بانو:آنکس که به من تجاوز می کند عاشق من نیست...
آپولون:تو مگر که هستی حالا؟
بانو:من بلاکش این ملتم... اگر من پدرم را فراموش کنم، چه انتظار از بیگانه...
ملازم:این طرف تر نبود؟ از وقتی آمدیم همین جا بود؟
بانو:(روبروی آولون می ایستد) چه می شد اگر می گفتی حکم عقل چه می گوید؟...
ملازم:آپولون از اول لال بود...
آپولون:(به سمت ملازم می گردد) لال خودت هستی و هر هفت جد و آبادت مردک کَر...
ملازم:(به آپولون نگاه می کند) دیدی؟ ولی در عوض دیونیزوس ماندگار عالم است. هر خری به حکم دل رجوع می کند... تو از خر کمتری؟
دیونیزوس:(تور را از چهره اش بالا می زند) با اجازۀ آپولون و بزرگترها، بله...
ملازم:(تور را از سر دیونیزوس می کشد و دور بانو می اندازد) می خواهی به اسم باکره ماندن کشورت را به خون بکشی بانو؟
بانو:می خواهی به اسم عشق، این خاک را به باد دهم؟
ملازم:ولم کن بابا... (سینه اش را صاف می کند) بیگانه درِ هر سوراخی توی این خراب شده خوابیده... فقط ظاهر این خاک، اصیل مانده... پس مثل یک بلاکش واقعی، تور تختخواب پسر همسایه را سر می کشی و می روی می کَپی، می گذاری ملت هم بفهمند که جانشان را خریدیم...
بانو:و عزت و آزادگیشان را فروختیم! به همین راحتی... تو فکر می کنی به همین راحتی قبول می کنند؟ قبول می کنند که زبان بیگانه بشود زبان ارجح بر زبان خودشان؟ قبول می کنند که بیگانه راست راست راه برود، خودشان جان و مال و خاکشان را دو دستی تقدیمش کنند و خوش باشند که زنده اند؟
دیونیزوس:تو خودت یک پا آپولونی...
آپولون:(کف می زند)معرکه گیر است احمق...
بانو:من احمق نیستم... تو احمقی...
ملازم:من عاقلی کردم...
بانو:که دختر پادشاه را کشتی؟...