در خیابان سی و یکم مانیومنتِ ماساچوست به طرف راتربرگِ ورمونت دوچرخهسواری میکنم. وحشیانه رکاب میزنم، آخر این دوچرخه از مد افتاده، نه سرعت میگیرد نه سپر دارد، تنها داراییاش دو تا چرخ کجوکولهاند، به علاوه ترمز که آن هم همیشه کار نمیکند، و دستههایی که لاستیکشان ترک برداشته. یک دوچرخه ساده ــ از آنها که پدرم سالها پیش، وقتی بچه بود، سوار میشد. هوا سرد است و وقتی رکاب میزنم، سرما مثل ماری از سر آستینهایم میخزد درون ژاکت و پاچههای شلوارم. ولی من رکاب میزنم، رکاب میزنم.
اینجا خیابان مِکَنیک در مانیومنت است و سمت راستم، بالای تپه، بیمارستانی است ــ نگاهش میکنم و یاد پدرم میافتم که حالا در راتربرگِ ورمونت است، و پاهایم روی رکاب سرعت میگیرند. ساعت ده صبح است، ماه اکتبر، نه از آن اکتبرهای توماس وولفی با برگهای سوزان و بادهای شبحوار بلکه اکتبری پوسیده، دلتنگ، سرد و مرطوب با خورشیدی که گاه بیرون میزند، با گرمایی که اصلاً وجود ندارد. گمانم دیگر هیچکس، جز من و پدرم، توماس وولف نمیخواند. من شرحی در باب کتاب تار و سنگ نوشتم و آقای پارکر، معلم زبان انگلیسی دو، با تردید نگاهم کرد و عوض بیست همیشگی، یک هفده جلوی اسمم گذاشت. ولی آقای پارکر و مدرسه و همه اینها حالا پشت سرماند و من رکاب میزنم. با دوچرخه فرسودهای مثل این، تمام کار را پاها انجام میدهند، ولی پاهای من احساس خوبی دارند، احساسی نیرومند، سرشار از قدرتی بیپایان. از کنار خانهای با نردههای سفید میگذرم و پسربچهای را میبینم که در پیادهرو ایستاده و نگاهم میکند، برایش دست تکان میدهم چون به نظر تنها میرسد و او هم برایم دست تکان میدهد.