همهچیز از وقتی شروع شد که خواهر کوچکم بازهم جایزه برد.
هِیزِل هنوز پیشدبستانی است و قبلاً یک جام طلایی از تیم شنا برده؛ یکی هم به خاطر سریعترین پرش در کلاس پیشدبستانی خانم مَکنامارا.
حالا فهمیدید که چرا وقتی با یک جایزهی دیگر به خانه آمد کمی ناراحت شدم.
روز طولانی و سختی در مدرسه داشتم.
به خاطر اتفاقی که به شیرکاکائو مربوط بود.
میدانستید اگر با نی در شیرکاکائو فوت کنید، حبابها از لیوان بیرون میریزند؟
بخش حبابش باحال است.
اما تمیز کردن کثیفی بعدش باحال نیست.
بعد از همهی اینها، به محض اینکه در را باز کردم، خبرهای خوب هیزل را شنیدم.
داد زد: «راسکو! بازهم برنده شدم! برای اینکه در کلاس از همه ساکتتر بودم!»
گفتم: «من هم همیشه ساکتم، اما هیچوقت جایزه نبردهام. یعنی بعضی وقتها که ساکتم هم جایزه نبردهام.»
زندگی عادلانه نیست.
کولهپشتیام را در هال انداختم، کفشهای تنیسم را درآوردم، بعد روی مبل افتادم...