تا رسیدن به پارک داشتم فکر میکردم که آن بچهها تمام تابستان سرشان به بیسبال گرم بوده. وقتی با دوچرخهام دورِ زمین بازی میچرخیدم، دیده بودمشان. همان موقعی که من تکچرخ میزدم یا از این جور کارها میکردم. همان موقعی که من افکارم را مینوشتم چون چه کار دیگری قرار بود بکنم؟ اولش صبر کرده بودم که شاید از من بخواهند که بروم با آنها بازی کنم و بعد به فکرم رسید که شاید نمیدانند دلم میخواهد با آنها بازی کنم و حالا تازه داشتم فکر میکردم که اصلاً دلم میخواهد بازی کنم یا نه؛ که مسلماً سؤال احمقانهای بود، چون چرا دوست نداشته باشم که بازی کنم؟ تمام تابستان دستم به چوب بیسبال نرسیده بود و دستم خشک شده بود و حالا که سه روز دیگر کلاس ششم شروع میشد میدانستم که اگر میخواهم وارد تیم مدرسه بشوم بهتر است خیلی سریع از خشکی دربیایم. چون بچههای تیم مدرسه، آنهایی بودند که بهار از بینشان تیم واقعی را انتخاب کرده بودند و رقابت شدید بود، حتی توی کلاس ششم. این را برادرم آرون به من گفت که به این چیزها وارد است چون از همان سال اول که رفت دبیرستان، وارد تیم شد. آرون میگفت هرچی لازم است برای دبیرستان یاد بگیری از مدرسهی راهنمایی یاد میگیری. آنجاست که چیزهای اساسی و پایه را تمرین میکنی. آنجاست که مربیها هوایت را دارند.
حالا من، در آخرین جمعهی قبل از کلاس ششم، حتی مطمئن نبودم که حسش را دارم بروم توی آن پارک لعنتی و قاتیِ یک بازی بیسبالِ لعنتیتر بشوم یا نه.
وقتی میگویم یک عالمه فکر و خیال به سرم میزند، منظورم همین است.
خب همان جور که گفتم رسیدن به پارک مشکل بود. تازه، کشاندن خودم از لابهلای چمنها به سمتِ زمین بازی مشکلتر هم بود. قدِ چمنش چند سانت بیشتر نبود اما آن جور که من فسفس میکردم، آدم احساس میکرد تا کمرم میآید.