روزی روزگاری تو دهکدهای کوچیک، آسیابانی بود که الاغی داشت. الاغ سالهای زیادی رو برای آسیابان کار کرده بود و همیشه بارهای سنگینی رو به اینور و اونور میبرد. ولی حالا دیگه پیر شده و قدرتی نداشت. یه روز که دیگه آسیابان از این وضع خسته شده بود الاغ رو از خونش بیرون کرد الاغ از دهکده بیون رفت و توی راه با یه روباه آشنا میشه و این دوستی شروع ماجراجویی اونها بود.