من یک لاکپشتم. یک لاکپشت سبز. این را اصغر واشنگتون میگوید. معلم ریاضیمان. لاکپشت بودنش را خیلی نمیفهمم، ولی سبز بودنش، بهخاطر بلوز کاموای سبزی است که میپوشم. بلوز سبز زیتونی. در مدرسه که هیچ، شاید در کل تسوج لنگه ندارد. پدر این را از میاندوآب خریده؛ چند سال پیش که رفته بود به هوای کار در کارخانه قند. و پس از دو ماه برگشت. نمیدانم چرا برگشت. یا اصلاً اخراج شد.
کار من هر روز همین است؛ طی کردن مسیر خانه تا خانه تقی. امروز واقعاً احساس میکنم لاکپشتم؛ از بس که همهجا یخبسته و مجبورم آرام حرکت کنم. خاک، سفتِ سفت شده است. چیزی تا کوچه تقی نمانده. بعضی وقتها احساس میکنم اصغر واشنگتون درون همه را میبیند. و میداند هر کس به چه چیز شبیه است. مثلاً به تاجدهی که گوشه کلاس مینشیند، چنار میگوید. شاید به خاطر قد بلندش است. کهتری را گاو صدا میزند. مرا هم لاکپشت. خیلی از بچهها را به اسمهای مختلف صدا میزند. اما میگوید لاکپشت فقط اسم نیست و مقام است. چون همیشه به تاجدهی چنار نمیگوید. یا همیشه کهتری را گاو صدا نمیزند، ولی مرا همیشه لاکپشت صدا میزند. آنقدر که فکر میکنم اسمم یادش رفته. آن هم در این چنین شهر کوچکی.