پدر برگشته است. اما چه برگشتنی! عجیب و غریب شده است. عصبانی است. شبها نمیخوابد. بد و بیراه میگوید. و از همه مهمتر؛ پنجههای پدر، لاکپشت را یاد پنجههای واشنگتون میاندازد. لاکپشت ناگهان خود را زیر پنجه های پدر میبیند. او این صحنهها را باور ندارد. ولی این اتفاقی است که افتاده. هرچه هست خود را از زیر دستان پدر میرهاند. لاکپشت سرخورده میشود. نه پدر همان پدر قبلی است و نه واشنگتون کوتاه بیاست. باید خود، کاری بکند. تصمیمش را میگیرد. قرار در قبرستان، لاکپشت و واشنگتون! در فکر این است که روبروی واشنگتون بایستد و داد بزند: «من لاکپشت نیستم!»
رمان «من یک لاکپشتم» به همین شگفتی چند سطر بالاست. علی علیبیگی در اولین اثر خود، سراغ موضوعی عمیق و دردناک رفته و جنگ را جوری دیگر دیده و به شکلی دیگر خوانده.
رمان از زبان نوجوانی روایت میشود که واشنگتون نامی لاکپشت میخواندش. و این آغاز قصه و همه قصه است. درگیریهای درونی این نوجوان که در بستر بعد از جنگ روایت میشود، فضایی را مهیا میکند تا با چشمی دیگر به جنگ نگاه کنیم.
این زاویه روانشناسانه و عمیق، وقتی با زبانی روان و شیرین همراه میشود، رمانی را برابر مخاطب میگذارد که یک نفس باید خواندنش.