از میان درخشش سفید و خاکستری آب استخر به بالا نگاه میکنم. میتوانم آن بالابالاها را ببینم، جایی که کیفیت نور تغییر میکند؛ سطح آب. اما بالای سرم تا چند متر آب است. شاید هم چند کیلومتر. کلر چشمانم را میسوزاند. ریهام آتش گرفته است.
فقط یک نفس. فقط یکی.
باید نفس بکشم، گرچه میدانم درون آب نفس میکشم. اما ریهام میسوزد، خونم به جوش آمده است و تمام بدنم برای هوا نعره میکشد. اگر نفس نکشم، منفجر میشوم. اگر هم واقعاً نفس بکشم، غرق میشوم. امیدی هست. امیدی نیست.
چشمهایم را میبندم و از ته دل دعا میکنم. دستوپا میزنم. دستوپا میزنم. دستوپا میزنم. چشمهایم را باز میکنم: سطح آب از قبل هم دورتر بهنظر میآید.
حقیقت دارد. دارم غرق میشوم.
حقیقتی روشن و به واقعی، مثل سکوت دوروبرم. بخشی از من، بخشی بسیار بسیار کوچک از وجودم میخندد. دارم غرق میشوم. بعد از هرآنچه در این چند ماه پشت سر گذاشتم، اینطوری سر تسلیم فرود میآورم و میروم.
فکری به ذهنم میرسد.
یک فکر...
آلکس...
دیگر دستوپا نمیزنم. نیرویی برایم باقی نمانده.