از حرفها میشود گذشت،
از بالاخرهها اما نه؛
او بالاخره که آمده
بالاخره که خواسته خوشحالم کند،
من هم خوشحال شدم بالاخره
حرفی هم از ماری حتا،
در بیابانی هم قدم نزدیم
با یکی از همین قطارها رفتیم
مثل دوتا از همان آدمها
بعد از کلی بگومگو، بستنی یا پفکی هم خوردیم بالاخره.
«دیگه به من ربطی نداره.»
با به من ربطی ندارد
از تمام صداها میگذرم،
و این نامه را تقدیم میکنم
به دوستپسرِ همان عشقم
چون نه نامه است، نه میتوانم به کسی تقدیمش کنم،
هم به گوش عشقم اگر برسد
عصبانی نمیشود
شاید بخندد هم،
از بس که عشقِ من است
هم
از بس که میخندد.