مادرم بعد از ساعتها پیادهروی ناتمام و دردناک، در مقابل دروازهی یک دژ گرد و بلند روی زمین افتاد، همان دژی که در آن بزرگ شدم. قدرت آن را نداشت که صدا بزند و کمک بخواهد. همانجا در لجن و آب کثیف در حالی که سرم را بالا نگه داشته بود دراز کشید، زمانی که اخم کردم و آروغ زدم لبخندی بر لبانش نقش بست. برای آخرین بار من را بوسید و به سینهاش چسباند. آنقدر با اشتها شیر نوشیدم تا تمام شد. من گرسنه و منتظر شیر بیشتری بودم. در آن سپیدهدم تاریک و غمانگیز و مرطوب گال، آن جنگجوی پیر، نالههایم را شنید. من را بیجان و گریهکنان همانطور که دست و پا میزدم میان دستان سرد، بیحرکت و بیجان مادرم پیدا کرد. بانبا بعضی وقتها من را مسخره میکرد و میگفت:
ـ با این چیزهایی که تو تعریف میکنی، باید یادت بیاد که مادرت اسمت رو چی صدا کرده، حتماً برای دختر کوچولوش اسم گذاشته.
اگر او اسم هم برایم گذاشته بود، آن را بلند نمیگفت. من حتی اسم مادرم را نمیدانستم، چرا در آن وضعیت تنها و دور از خانه مرد؟ دربارهی زندگیام همهچیز را به یاد میآوردم اما از او هیچچیز نمیدانستم. اینکه از کجا آمدم و واقعاً چه کسی بودم، رازهایی وجود داشت که هرگز به آنها پی نبرده بودم.
بیشتر وقتها به خاطرات اوایل زندگیام پناه میبردم و در جستوجوی خوشبختی در گذشته بودم تا شاید بتوانم ترسهایم را برای مدتی کوتاه فراموش کنم. یک راست به سراغ خاطرات روزهای اولم در اینجا میرفتم، روزی که گال من را با خود به درون برج آورد و به شوخی یک موش بزرگ صدایم زد، موشی که او در بیرون از دژ پیدا کرده بود. بر سر اینکه آیا باید من را بیرون، پیش مادرم، رها کنند تا بمیرم یا بهعنوان یکی از افراد قبیلهشان قبولم کنند بحثهایی درگرفت.