با ناله چشمهایم را بستم و زیرلب با غرغر گفتم:
- چرا معطلید؟ جنازه را بیارید.
من بودم و مدیر مدرسه و مادر و آقای دانلان. مادر در مورد سیگارها شروع به غرغر و پرخاش کرد و گفت:
- من پشت جای پارک دوچرخهها چند تایی از بچههای مدرسه رو دیدم که سیگار میکشیدند؛ میخوام بدونم آقای مدیر از این ماجرا و اینکه بچهها توی این مدرسه دقیقاً چیکار میکنند خبر دارند؟
راستش کمی دلم برای آقای دانلان سوخت. او مجبور بود آنجا بنشیند. درست مثل یک پسربچهی مدرسهای پاهایش را تکان میداد و میگفت که اصلاً از این موضوع خبر نداشته و حتماً رسیدگی خواهد کرد و سریع بحث را تمام کرد.
ای دروغگو!!! معلوم بود که او میدانست. هر مدرسهای فضایی را برای سیگار کشیدن دارد. البته کاری نمیشد کرد. زندگی همین است! معلمها هیچوقت اینجور چیزها را قبول نمیکنند و اغلب اوقات نادیده میگیرند. واقعیت این بود که بعضی از بچهها سیگار میکشیدند. به نظر من سیگار کشیدن در مدرسه برای بچهها خیلی امنتر از این بود که موقع استراحت یا ناهار این کار را بیرون از مدرسه انجام دهند.
مادرم این را میدانست. البته باید میدانست! چون همیشه این نکته را به من یادآوری میکرد. آن زمان هم بچهها خیلی متفاوت نبودند. اگر یک دقیقه به گذشته فکر میکرد یادش میآمد که چجور بچهای بوده و چه کارهایی کرده است.
اصلاً برایم مهم نبود که مادرم من را به خانه ببرد اما اینکه تمام قانونهای مدرسه را در دفتر مدیر مدرسه یکییکی یادآوری کند، مهم بود؛ البته او اغلب اینکار را میکرد ولی نمیتوانستم چیزی به او بگویم، درسته؟ نمیتوانستم بلند بلند سرش داد بزنم و بگویم:
- هی! مادر! بهتره که ساکت شی؛ چون با اینکارها هر دو تامون رو بیآبرو میکنی!
وقتی این فکرها از سرم میگذشت خندهام گرفته بود و البته همان موقع مادر برای یک لحظه مکث کرد و من را گرفت و با عصبانیت پرسید:
- به چی میخندی؟
و دوباره مرا رها کرد.