نگاه میکنم به گلۀ گوسفندانی که از دل صحرا، جوی آب را نشان کردهاند و جلو میآیند. نزدیک جو که میرسند، میدوند. صدای دلنگودلونگِ زنگولههایشان بلندتر میشود. گرد و خاک از زمین بلند میشود. شال دور سرم را میگیرم جلوی دهانم. اینجا ماندن فایده ندارد. برای آماده کردن غذا باید کار کنم. کاش من رئیس این کاروان بودم. مینشستم لب جو، پر پیراهنم را بالا میزدم، پاهایم را میگذاشتم در آب، تا بقیه غذا را آماده میکردند چرتی میزدم. باید از بین کارهای کاروان، راحتترین کار را انتخاب کنم. کاری که اصلاً حوصلهاش را ندارم پیدا کردن هیزم برای آتش است. باید کلی راه بروم و یک بغل هیزم جمع کنم.
از اسب پیاده میشوم. اسبم را میبندم کنار اسب پیامبر. خوش به حال پیامبر! هم پیامبر خداست هم الآن میتواند استراحت کند تا ما غذا را آماده کنیم.
همه جمع میشویم کنار جو، زیر سایۀ بزرگترین درخت. بعد از آنکه دست و روی خود را میزنیم به خنکای آب و جانی تازه میکنیم سلیمان میگوید: اگر موافق باشید یک گوسفند از این چوپان بخریم و برای ناهار چیزی آماده کنیم. میگویم: فکر بدی نیست اگر پیامبر موافق باشد.
همهمان نگاه میکنیم به پیامبر که هنوز قطرههای آب روی صورتش است. وقتی رضایت همه را میبیند میگوید: اشکالی ندارد.
ابوسعید میگوید من ذبحش میکنم. فؤاد میگوید پختوپز هم با من.
میروم کنار آب تا کاری را به من نسپارند. بعد طوری وانمود میکنم که شدید دستشویی دارم. میروم ته بیابان، جایی پشت یک تپه. زیر سایۀ یک درخت صحرایی مینشینم و منتظر میمانم که کارها تمام شود.