دو کودک با کنجکاوی به شتر، مردم و پیامبر چشم دوختند. شتر این طرف و آنطرف را نگاه میکرد و به راه رفتنش ادامخ میداد.
فرصت خوبی بود. شاید پرنده بخت و شادی، روی شانههای من مینشست. چرا من انتخاب شتر نباشم؟ اما نه، من زمین خشک و بیثمری بودم. زمینی مثل من را که میخواست؟