خرس در عمرش هیچ وقت به کتابخانه نرفته بود.
او هفت تا کتاب خیلی قشنگ توی خانهاش داشت:
سه تا دربارۀ شاهها و ملکهها، سه تا دربارۀ زنبورهای عسل، و یکی هم دربارۀ خیارشور.
خرس مطمئنِ مطمئن بود که همین کتابها برایش کافیاند و کتاب دیگری لازم ندارد.
یک روز صبح، خرس صدای تق تق شنید. کسی در خانهاش را میزد.