صدها سال پیش که مردم هنوز مثل امروز دانا و باهوش نشده بودند، در شهر کوچکی حادثهی نادری اتفاق افتاد. شبی جغد بزرگی از جنگل نزدیک شهر بیرون آمد و پروازکنان وارد انباری یکی از اهالی شهر شد. اما روز بعد، از ترس بقیهی پرندهها جرأت نکرد از آنجا بیرون بیاید و دوباره به جنگل برگردد. چند روز بعد وقتی خدمتکار برای برداشتن کاه به انبار رفت، با دیدن جغد وحشتزده پا به فرار گذاشت و به اربابش خبر داد که هیولای عجیب و غریبی به کاهدانی آمده، مدام چشمهایش را میچرخاند و میخواهد آدم را بخورد.
ارباب گفت: «ای ترسو! شما را خوب میشناسم. فقط بلدید در مزرعه توکاها را دنبال کنید و مرغی مرده را با چوب کتک بزنید. خودم به انباری میروم تا ببینم چه خبر است.» و با شهامت تمام داخل انباری شد و خوب به اطراف نگاه کرد. اما همین که چشمش به جغد افتاد، فرار را بر قرار ترجیح داد. سراسیمه به سراغ همسایهها رفت و از آنها خواست از شر آن جانور عجیبوغریب نجاتش دهند. او میگفت اگر هیولا از انباری بیرون نرود، جان همهی مردم شهر به خطر میافتد. در شهر غوغایی بر پا شد...