درباره یک چشمی، دوچشمی و سه چشمی و داستان های دیگر
در زمانهای قدیم خیاطی بود که مدام لاف میزد و حساب و کتابی در گفتارش نبود. روزی با خود فکر کرد بهتر است مدتی دکانش را ببندد، کار و زندگیاش را رها کند و به سفر برود. برای همین کارگاه و دکانش را بست و روانهی سفر شد. پلها، رودخانهها و تپهها را پشت سر گذاشت و رفت و رفت تا از دور دامنهی کوهی را دید که روی آن برج سربه فلک کشیدهای از میان جنگل تاریک و بکری سربرآورده بود. خیاط به سوی برج رفت و با صدای بلند گفت: «ای وای، چه رعد و برقی!» و کنجکاو و هیجانزده به برج نزدیک و از حیرت بر جا میخکوب شد. چون برج پا داشت و جستوخیزکنان از دامنهی کوه پایین پرید و روبهرویش ایستاد. برج یک غول بود. غول با صدایی شبیه رعدوبرق گفت:
«اینجا چه میکنی مگس؟»
خیاط با صدای ضعیف جواب داد: «نگاه میکردم ببینم میتوانم از این جنگل پهناور لقمهنانی به دست آورم.»
غول گفت: «فقط همین؟ در این صورت میتوانی پیش من بمانی.»
خیاط گفت: «تا قسمت چه باشد! چقدر دستمزد میدهی؟»
غول جواب داد: «خوب گوش کن، هر سیصد و شصت و پنج روز سال، یک روز هم اضافه اگر سال کبیسه باشد. موافقی؟»