کتاب سیندرلا و داستان های دیگر نشر انتشارات محراب قلم

در زمان‌های قدیم پادشاهی هنگام شکار در جنگل پهناور و انبوهی، چنان سرگرم دنبال کردن حیوان درنده‌ای شد که هیچ کدام از همراهانش نتوانستند به او برسند. نزدیک غروب پادشاه ایستاد، به اطراف نگاه کرد و فهمید که راه را گم کرده است. هر چه سعی کرد از جنگل خارج شود، نتوانست. همان‌وقت پیرزنی به او نزدیک شد. پیرزن یک جادوگر بود. پادشاه که او را دید، گفت: «زن مهربان، می‌توانی راه خروج از این جنگل را نشانم بدهی؟» پیرزن جواب داد: «بله اعلی‌حضرت، اما به یک شرط. اگر نه، نمی‌توانی از این جنگل بیرون بروی و از گرسنگی خواهی مرد.» پادشاه پرسید: «چه شرطی؟» پیرزن جواب داد: «دختری دارم بسیار زیبا و بی‌همتا که شایسته‌ی همسری توست. اگر با او ازدواج کنی راه خروج از جنگل را نشانت می‌دهم.»...