اسکندر با آغوشی باز برمیگردد تا بادبانهای بیشمار را که بر فراز آسمان جلوهگری میکنند، ببیند.
نگاه هفستیون حرکت دوستش را تعقیب کرد: روی دریای درخشان، ۱۶۰ کشتی جنگی و چهل کشتی باری سی هزار پیادهنظام و چهار هزار سوارهنظام را حمل میکنند! یونانیها حتّی یک چهارم این ارتش بزرگ را تأمین نکردهاند، بیشتر آن را خود اهالی مقدونیه و نیز همپیمانان آشوبگر شمالیشان تشکیل دادهاند. در مقابل یونانیها نفرات بسیاری را در ارتش داریوش دارند (گفته میشود پنجاه هزار تن): آنها اردوگاه پارسیها را به سبب نفرت از اسکندر یا به طمع ثروت انتخاب کردهاند. مگر این طور نیست که داریوش، شاه بزرگ، ثروتی افسانهای دارد؟
هفستیون به رفیقش رو میکند که دوباره به ساحل خیره شده است. امّا او واقعا ساحل را میبیند؟ با لبخند نامحسوسی که بر لب دارد، غرق در افکارش است.
این واقعیت دارد که پس از مرگ فیلیپ، پدر اسکندر، یونانیها به سرعت عهدنامههایی را که آنها را به امپراتوری مقدونیه پیوند میداد به دست فراموشی سپردند. امان از دست این یونانیها! همیشه طغیانگرند، همیشه تفرقهافکن!