آن سال زمستان زود آغاز شده بود. اواسط دسامبر هوا برفی شده بود. من از زمستان خوشم نمیآید. تابستان را هم دوست ندارم... تابستان را چرا باید دوست داشته باشم وقتی نه کنار دریایی رفتهام نه در گرمای سوزان نوشیدنی سردی نوشیدهام؟ در زمستان از سرما لرزیدهام و در تابستان از گرما پختهام. حالا از تابستان و زمستان خوشم نمیآید، مگر از بهار خیلی خوشم میآید؟ نه... وقتی لذتی نبردهام و کیفی نکردهام چرا خوشم بیاید؟
زمستان آن سال برای من خوشیُمن بود. دایرهالمعارفی را که یک سال پیش ۷۰۰ لیره خریده بودم، به یک کتابفروشی قدیمی در محله یوکسک کالدیریم فروختم ۲۵۰ لیره؛ فکر میکردم این پول از آسمان به دستم رسیده.
هدفم این بود که زمستان آن سال پالتویی بپوشم. شاید باورش برای شما سخت باشد اما تا آن سال هیچوقت در عمرم پالتو نپوشیده بودم. زمستانها را با بادگیر و بارانی سر میکردم.
در حسرت یک پالتوی خوب بودم. پالتویی ضخیم، پشمی، و گرم، از پالتوهایی که پولدارها میپوشند...
مجموعه حاضر گزیدهای است از بهترین داستانهای طنز عزیز هسین که مترجم آنها را از کل آثارش انتخاب و ترجمه کرده است.