آلسِست با صدایِ بُلَند پرسید: «این دُرُسته که تُخمݭݭݭݭݫݫݭݫݫݫݭِمُرغدُزد، گاودُزد میشود؟»
آقای پُلیس گفت: «تَبریک میگویم بَچّهها، شماها خیلی بااَنگیزهاید. حالا دُنبالِ من بیایید تا چندتا تَمرین اَنجام بِدَهیم.»
بَچّهها به حیاطِ مدرسه رفتند. روی زمین مَسیری را با گچ، مِثلِ خیابان، خَطکِشی کرده بودند و در تَقاطُعهایِآن عَلامَتهایِ رانَندگی نَصب کرده بودند.
وقتی بَچّهها عَلامتها را دیدند، بسیار هَیَجانزَده شدند و با صدای بلند گفتند: «وای!»
آقای ناظم به آقایِ پُلیس پیشنهاد کرد: «من کنارِ شُما میمانَم و از بَچّهها مُراقِبَت میکنم.»
پُلیس جَواب داد: «لازم نیست! نِگهداری از بَچّهها کارِ زیاد سختی نیست. از این گُذَشته، پُلیس میداند چِطور همهیِ شَرایِط و موقعِیَّتها را مُدیریَّت کند!»