ناگهان صدایی گفت: «شاهزادهخانم چرا گریه میکنی؟»
شاهزادهخانم به اطراف نگاه کرد، اما کسی را ندید. فکر کرد خیال کرده است و سرش را دوباره روی زانویش گذاشت و هایهای گریه کرد.
همان صدا دوباره گفت: «شاهزادهخانم چرا گریه میکنی؟»
شاهزادهخانم به اطراف نگاه کرد. باز هم کسی را ندید، اما صدا دوباره پرسید: «شاهزادهخانم چرا گریه میکنی؟»
صدا از سوی چشمه میآمد. شاهزادهخانم به چشمه نگاه کرد. قورباغهای سر بزرگش را از آب بیرون آورده بود و به او نگاه میکرد.
شاهزادهخانم گفت: «تویی قورباغه؟»
قورباغه گفت: «بله منم، چرا گریه میکنی؟»
شاهزادهخانم گفت: «گوی طلاییام توی چشمه افتاده و دیگر نمیتوانم با آن بازی کنم، برای همین گریه میکنم.»
قورباغه گفت: «ناراحت نباش. من کمکت میکنم، اما اگر گوی طلاییات را از آب بیرون بیاورم، برایم چه کار میکنی؟»
شاهزادهخانم گفت: «هر کاری بخواهی میکنم.»
قورباغه گفت: «حاضری مرا کنار خودت بنشانی؟»
شاهزادهخانم گفت: «بله!»
قورباغه گفت: «حاضری از ظرف غذایت به من غذا بدهی؟»
شاهزادهخانم گفت: «بله!»
قورباغه گفت: «حاضری مرا کنار تختخوابت بخوابانی؟»
شاهزادهخانم چندشش شد، اما به روی خودش نیاورد و فکر کرد، گویش را که پس بگیرد، به خانه میرود و همهی این چیزها را فراموش میکند. به همین دلیل به قورباغه قول داد و قبول کرد که او را کنار تختخوابش بخواباند.