خانمِ مُعَلّم گفت: «بچّهها، اِمروز صُبح، میخواهیم به گَردِشِ عِلمی بِرَویم.»
نیکولا و دوستانش از خوشحالی فریاد زدند: «چه عالی!»
خانمِ مُعَلّم اِدامه داد: «میخواهَم شما را به موزه بِبَرَم!»
پسرها غُرغُرکنان گفتند: «آه، نه!»
بچّهها در موزه شُل و وِل و آهِسته راه میرفتند. امّا طولی نَکِشید که تابلویی تَوَجُّهِ آنها را جَلب کرد. رویِ تابلو، تَصویرِ پُرتِقالهایِ آبیرنگی دیده میشد...
روفوس خِیلی جِدّی گفت: «این تابلو مَسخَره است!»
اُود حرف او را تَأیید کرد: «پُرتِقالِ آبی که وُجود ندارد. چِقَدر نَقّاشِ این تابلو خِنگ بوده! باید مَأمورانِ موزه را خَبَر کنیم.»