در زمانهای قدیم سه شاهزاده زندگی میکردند که دو برادر بزرگتر، برادر کوچکتر را ابله میدانستند. آنها بدون برادر کوچکتر برای یافتن زندگی بهتر به سفر رفتند. اما پس از مدتی زندگی بیبند و باری پیدا کردند و دیگر به خانه برنگشتند. برای همین برادر کوچکتر بار سفر بست و به دنبال آنها رفت تا پیدایشان کند. او رفت و رفت تا عاقبت آنها را پیدا کرد. اما باز هم برادرهای بزرگتر او را دست انداختند. چون فکر میکردند، وقتی آنها که آنقدر زرنگ و باهوشاند، نتوانستهاند زندگی مناسبی برای خود فراهم کنند، او که ابله است چطور میتواند زندگیش را سروسامان بخشد؟!
با وجود این هر سه به سفر ادامه دادند و بعد از مدتی به تپهی کوچکی رسیدند که لانهی مورچهها در آنجا بود. برادرهای بزرگتر میخواستند لانه مورچهها را خراب کنند تا از تماشای فرار مورچهها لذت ببرند! ولی برادر کوچکتر مخالفت کرد و گفت: «کاری به لانهی مورچهها نداشته باشید. نمیگذارم مزاحم آنها شوید!»
پس برادرهای بزرگتر از خراب کردن لانهی مورچهها خودداری کردند و هر سه به راهشان ادامه دادند. آنها به دریاچهای رسیدند که در آن اردکهای زیادی شنا میکردند. برادرهای بزرگتر میخواستند دو اردک بگیرند و آنها را کباب کنند و بخورند؛ اما برادر کوچکتر اجازه نداد و...