زَنگِ تَفریح آنیان درسهایش را دوره میکرد که یکدفعه توپِ یکی از بَچّهها رویِ دَفترش اُفتاد.
آنیان که خیلی عَصَبانی شده بود، گفت: «به آقایِ ناظِم میگویم که توپ را رویِ دَفتَرم اَنداختی!»
وقتی آقایِ ناظِم ماجرا را شنید، از بَچّهها پُرسید: «کی توپ را رویِ دفترِ آنیان اَنداخته؟»
ژوفروا جواب داد: «من توپ را اَنداختَم، آقا! اَمّا عَمداً این کار را نَکَردم.»
آقایِ ناظِم با غُرغُر گفت: «اگر باز هَم ماجرا دُرُست کنی، حِسابی تَنبیه میشَوی! فَهمیدی؟»
- قول میدَهم!
آقایِ ناظِم که راضی به نَظَر میرسید، از بَچّهها دور شد. امّا هنوز چند قَدَم بیشتر نَرَفته بود که...