اِمروز صُبح، وقتی نیکولا از حَمّام بیرون آمد، با دِلخوری از مادَرش پُرسید: «مامان... بِگو بِبینم، من اِمروز واقعاً مَجبورَم با لِباسِ پَنگوئَنی به مَدرسه بِرَوَم؟»
مامان جواب داد: «آخه تو با آن لباس خیلی بامَزه میشَوی، عَزیزَم!»
پدر نیکولا نَظَر داد: «اِمروز قَرار است از بَچّههایِ کلاس عَکسِ یادِگاری بِگیرند. تو باید بهتر از هَمیشه باشی!»
نیکولا تویِ ماشینِ پدر اَخمآلود بود.
پدر گفت: «میدانی نیکولا، عکسِ یادگاریِ کلاسی خیلی بامزه است. وقتی بزرگ بِشَوی، با دیدنِ آن عکس، یادِ خانمِ مُعَلّم و همکلاسیهایَت میاُفتی...»
یکدفعه، پدر سُرعَتش را کَم کرد. جِلویِ ماشینش، دُرُست وَسَطِ خیابان، موتورسَواری با سُرعَتی لاکپُشتوار حَرکت میکرد.