زنگِ دَر به صدا دَرآمد. پدر و مادر نیکولا مَشغولِ کار بودند، بنابراین نیکولا در را باز کرد. آلسِست پُشتِ در بود و تا نیکولا را دید، پرسید: «میتوانم بیایم خانهیِ شما؟ قَطارِ بَرقیاَم را آوَردهام با تو بازی کنم!»
نیکولا خوشش آمد و گفت: «اَلبَتّه، زود باش بیا تو!»
دو دوست فوری به اتاقِ نیکولا رفتند تا بازی کنند.
نیکولا و آلسِست ریلهایِ قَطار را میچیدند که پدرِ نیکولا وارد اتاق شد و تا چشمش به قَطار افتاد، هَیَجانزَده گفت: «چه قطارِ قَشنگی! وقتی من به سِنّ شما بودم، همیشه آرزو داشتم قَطاری مثلِ این داشته باشم!»
او جِلو آمد و اِضافه کرد: «میدانی نیکولا، اگر این قطارِ قشنگ را خَراب کنی، چه میشود؟»