شب شد. نیکولا تویِ رَختِخواب بود و مُرَتَّب به عَقرَبههایِ ساعت نگاه میکرد.
سَراَنجام پیشِ خودش گفت: «آهان، وقتش شد!»
نیکولا چِراغقُوّهاش را روشن کرد و بهطَرَفِ راهرو رفت. راهرو تاریک بود. خیلی مُطمَئن نبود و کمی دلش شور میزد. بهطرفِ پِلّهها رفت که یکدفعه... تقتق!
«این چه صدایی بود؟»
صدا از اُتاقِ کارِ پدرش میآمد...