هنگامِ شام، نیکولا ناراحَت بود: «نه، نه، نه! من نِمیخواهَم در غَذاخوریِ مَدرِسه ناهار بخورم!»
مامان گفت: «فقط برایِ یک یا دو روز است.»
امّا نیکولا دلش نِمیخواست دیگر چیزی بِشنَوَد. او هیچوقت در غَذاخوریِ مَدرسه ناهار نَخورده بود!
پدر به نیکولا قول داد: «اگر فَردا ناهارت را در غَذاخوریِ مدرسه بخوری، برایَت جایِزهای میگیرَم.»
نیکولا کمی دِلگَرم شد و از پدرش پرسید: «بَرایَم کامیونِ آتَشنِشانی میخَری؟»
پدر جواب داد: «حالا... بِبینَم!»
صُبحِ روزِ بعد، نیکولا تا واردِ مَدرسه شد، به دوستانش خَبَر داد که میخواهَد در غَذاخوری ناهارش را بخورد.