خانم مُعَلّم گفت: «فردا تَکلیفِ جالبِی دارید. هرکدام از شما باید چیزِ بهدَردبُخُوری بیاوَرَد و آن را به بَچّههایِ کلاس معرفی کند.»
ژوفروا گفت: «عالیه! من کامیونِ آتشنشانیاَم را میآوَرَم.»
اُود هم گفت: «من هم دَستکِشهای بوکسَم را میآوَرم.»
خانم مُعَلّمِ گفت: «اَلبتّه، منظورم این نبود که کلاس به نَمایشگاهِ اَسباببازی تَبدیل بشود؛ بَلکه میخواهَم شما سݩݒِیئی قَدیمی بیاوَرید که گُذَشته و داستانی داشته باشد.»
بَچّهها زنگِ تَفریح دورِ هم جَمع شدند و با هم مَشوِرَت کردند.
ژواشیم گفت: «من مِدالی را که پدرم در مُسابقهیِ فوتبال گرفته، میآوَرم.»