جوون که بودم، خودم هم هنوز عاشقِ تجربهی نشستن تو یه تالارِ تاریکشده بودم و زُل زدن به صحنه و برا همین هم بود که کلِ اون سالها رو وقفِ اجرای نمایشنامههام کردم. عاشقِ این بودم که نگاهشون کنم، عاشقِ این بودم که زُل بزنم به بازیگرها و حتا به صحنهای که اونها توش بودن. جورِ دیگه بخوام بگم، خب ــــ تماممدت هیجانزده بودم ــــ میشه حتا گفت مبهوت ــــ از دیدنِ یه صحنهی گنده، پُر و زیادیپُرِ درختهای پُربرگِ گنده که تا جایی که آدم میتونه ببینه، سَر کِشیدهن ــــ و حتا بالاتر از جایی که آدم میتونه ببینه ــــ و نورِ خوشگل و سرشار و شیریرنگِ مهتاب روشون افتاده... و بعد زیرِ اون نورِ شیریرنگِ مهتاب، آدمها سلانهسلانه قدم میزدن، با شمشیرها و گرزهای درخشان و براق ــــ آدمهای قدبلندِ جذاب با رداهای لَختِ آبی و قرمز ــــ میدونین، و عاشقِ حوریهای نیمهلخت و ریشهای پُرجبروتِ جوونهایی بودم که مردونگی ازشون میبارید. عاشقِ همهی اینها بودم. و قطعاً ــــ بخشی از لذتی که از تماشای اون آدمها میبُردم این بود که منششون، رفتارشون، خیلی وقتها بازتابِ آرمانهای قطعاً بیاندازه اصیل ولی همزمان همیشه در خطری بود که اونزمان حسابی ستایششون میکردم ــــ و هنوز هم میکنم؛ گمونم اول از همه ازخودگذشتگی؛ شجاعت ــــ یا رشادت تو میدونِ مبارزه، اگه مبارزهای پیش اومد؛ وفاداری؛ تصمیمِ فوری و همیشگی به انتخابِ رنج عوضِ ننگ. گمونم قدرت و عظمتِ بدنِ آدمها وقتی خودشو بروز و نشون میده. و یهجورهایی ممکنه آدمها خندهشون بگیره، ولی من هنوز هم دوست دارم فکر کنم کاری که ما هر هفته تو تونی و دوستان میکنیم، قطعاً به یه روشِ کاملاً متفاوتی، تو هر قسمتِ سیدقیقهایِ مختصرش بعضی از همون آرمانها رو تو یه بستهبندیِ معاصرتر تحویلِ مخاطب میده. تونی ــــ بهخصوص چون تا نقششو بازی میکنه البته ــــ قابلدرکه، آدمه، احساسها و ضعفهای خودشو داره، ولی اساساً آدمِ خوبیه و راهنماش همون اصولیاَن که منبعِ الهام چندتا از شخصیتهای نمایشنامههام بودهن ــــ آدمیه که وقتی لازم باشه از دوستهاش دفاع کنه، آمادهی جنگیدنه. یا به چشمِ من که اینجوری میآد.