بهنظرتون نمیآد ــــ وقتی دارین تو یه کشورِ غریبهای سفر میکنین ــــ که بوها تُند و حالبههمزناَن؟ نصفهشب که از خواب میپَرین ــــ یهدفعهای ــــ وقتی یه ساعتِ عجیبی از خواب میپَرین ــــ وقتی یه جایی وسطِ سَفَرین و تو یه جای غریبهای از خواب میپَرین ــــ حس نمیکنین ترس برتون داشته؟
جلوی رعشهمو نمیتونم بگیرم.
چراغِ کنارِ تختم کار نمیکنه، چراغهای برقِ اتاق روشن نمیشن. شورشیها زدهن دکلهای برقو منفجر کردهن. تو این کشورِ فقیری که به زبونِ من حرف نمیزنن، یه جنگِ مختصری در جریانه. اتاقهای هتل همهشون شمع دارن و شمعدونیهای کوچولو. پا میشم، شمع روشن میکنم، شمعه رو میبَرم تو دستشویی. بعد شمعهی تو شمعدونیو میذارم کفِ زمین و جلوی کاسهتوالت زانو میزنم و بالا میآرم ــــ بعد میشینم کفِ دستشویی، رعشه تو تَنَمه، رو کاشیهای مربعِ سرد، وسطِ یه شبِ خیلی گرمی تو یه کشوری که خیلی گرمه؛ نمیتونم پا شم برگردم تو تختم ــــ نمیتونم پا شم ــــ اینه که ساکت و آروم میشینم همونجا، یه جوری میلرزم انگار نشستهم وسطِ برف. گوشهی دستشویی یه حشره هست ــــ قهوهای رو کاشی ــــ گُنده، شبیهِ سوسک ــــ هیکلش تخته و سنگین ــــ پاهای شقورق داره که عینِ فلزن ــــ منتظره، چمباتمه زده، داره تصمیم میگیره کدوم طرف بره ــــ ظرفِ یه ثانیه از پشتِ روشویی رد میشه و خودشو میکنه تو یه سوراخی اونقدر کوچیک که نمیشه جا بشه توش، ولی جا میشه توش ــــ جا میشه ــــ رفته دیگه. من خودمو میبینم. خودمو میبینم. یه جرقهی آنی.