راویِ بینام تَب در جستوجوی عدالت، جهان را زیر پا میگذارد تا در انتها دریابد دنیا و مناسباتش آنقدرها هم ساده نیست که بشود به صِرف خوشقلبی و کمک به دیگران، گناه تیرهورزی و فقر دیگران را از دستها شست و تقصیرها را یکسر گردن دیگرانی قدرتمندتر یا داراتر انداخت. راویِ این گفتار پرتنش، که میتواند هر کدام ما باشد، در مسیری که میپیماید میفهمد نخستین کسی که باید برای بهتر شدن این دنیا خلع سلاح شود، خودش است. آیا شهامتش را دارد به جبهۀ مظلومان بپیوندد؟
والاس شان متولد ۱۹۴۵ نیویورک است؛ پدرش سی و پنج سال سردبیر هفته نامهی «نیویورکر» بود، و کودکی و نوجوانی والاس سراسر به معاشرت با مهمترین روشنفکران و نویسندگان زمانهاش گذشت. در دانشگاه درس تاریخ و فلسفه و اقتصاد خواند و بعد رو آورد به نمایشنامهنویسی. اولین نمایشنامهاش سال ۱۹۷۵ اجرا شد، «آخر شب ما» و تا امروز طی بیشتر از چهار دهه فقط هشت نمایشنامهی دیگر نوشته. اواخر دههی هفتاد میلادی با چهارمین نمایشنامهاش «مری و بروس»، اقبال عمومی و خوشامد منتقدان را تجربه کرد و از آن پس اجرای هر نمایشنامهاش اتفاقی در تئاتر دنیای انگلیسی زبان بوده. «عمه دَن و لِمون»، «تب»، «عزادار اجیر»، «علفهای هزار رنگ»، و «شب در رستوران تاکهاس» همگی جنجالها و منازعات بسیار باعث شدهاند، تا جایی که اجرای یکی دوتاشان حتا سالهایی در کشور خودش ممنوع بودهاند. منتقد بی محابای عملکرد صاحب قدرتان دنیا در همه جای عالَم است و آثارش هشدارهایی دربارهی خطر برآمدن دوبارهی فاشیسم و از دست رفتن ارزشها و حقوق انسانی.
بخشی از کتاب:
تو سفرم ــــ یه هو تو سکوتِ قبلِ سحر تو اتاقِ یه هتلِ غریبهای از خواب میپَرم، تو یه کشورِ فقیری که به زبونِ من حرف نمیزنن؛ دارم میلرزم و رعشه دارم ــــ چرا؟ یه چیزی شده ــــ یه اتفاقی داره میافته ــــ یه جای خیلی دوری، تو یه کشورِ دیگه. آره، یادم میآد. اعدامه. مقالهی روزنامههه میگفت ساعتش همینه، روزش همینه.
نفسمو حبس میکنم تو سینهم. خب بعدش میآن ــــ میآن پیِ یه مَردی که رو تختش دراز کِشیده، یه مَردِ گربه مانندی که صورتش اون قدر گُندهس، اون قدر سیاهه، که نگهبانهایی که درِ سلولشو باز میکنن، باز دوباره میترسن و میلرزن. موهای سرش و یه تیکه از پاشو میزنن، الکترودها دیگه تقریباً قالبِ پاش اَن.
حالا نگهبانها میبَرنش سمتِ اتاقه، با تسمهی چرمی میبندنش به صندلی. دستهاشو جوری به دستهی صندلی میبندن که شاهدها تکون خوردنِ دستها رو نبینن، پاهاش هم بسته شده به پایههای صندلی ــــ به دلِ مَرده وحشت افتاده؟ یکی از آدمهای مراسم پارچه میکِشه رو سرش و این جوری دیگه هیچ کدومِ ماها درد کِشیدن شو نمیبینیم، ترس شو نمیبینیم، پیچ و واپیچِ صورت شو نمیبینیم. چاک خوردنِ پوست شو! کلِ چیزی که میبینیم یه هیکله که یه هوا خودشو تو صندلیه میکِشه بالا.
به نظرتون نمیآد ــــ وقتی دارین تو یه کشورِ غریبهای سفر می کنین ــــ که بوها تُند و حال به هم زن اَن؟ نصفه شب که از خواب میپَرین ــــ یه دفعه ای ــــ وقتی یه ساعتِ عجیبی از خواب میپَرین ــــ وقتی یه جایی وسطِ سَفَرین و تو یه جای غریبهای از خواب میپَرین ــــ حس نمیکنین ترس برتون داشته؟
جلوی رعشه مو نمیتونم بگیرم.