توله گرگ پشت درختی پنهان شد و شروع کرد به شمردن گوسفندها: یکی... دوتا ... سه تا... چهارتا... پنج تا...» و بعد، یک هّو چشمش افتاد به یک برهی کوچولوی تپل پل!ُ توله گرگ دور دهانش را لیسید و آهسته صدا زد: «پیس س... پیس س...»
برهی کوچک ایستاد و به طرف صدا زل زد! انگار سایه ای داشت از پشت درخت به او اشاره میکرد!